ادامه ی داستان

وقتی فهمیدم که شنبه تعطیل شد خیلی حال کردم چون هم مشق های ادبیاتو دیگه نمی خواست بنویسم هم برای امتحان حرفه و فن بخونم خب اون شب که برف اومد فکر کردم که برفش نمشینه ولی نشست چقدر خدا منو ضایع کردااااااااا....... خلاصه صبحش برعکس هر روزی که دیر بیدار میشم زود بیدار شدم رفتم دم حیاط دیدم چه برفی داره میاد رفتم بیرون برفارو پارو کردم همینطور رفتم جلو دیدم خیلی هوا سرده چون آنقدر که خوشحال بودم با یک زیر پوش رفتم بیرون خواستم باز گردم که دیدم رد پام روی برفا محو شده که هیچ، ده سانت هم روش اومده دیگه رفتم تو خونه منصرف شدم که برم بیرون ولی گه گداری هی می رفتم بیرون عکس می گرفتم همون روز هم داداشم توی مهد کودک نقش سنجد رو نماش می داد باورتون نمیشه .......


بقیه داستانو هم بعدا می ذارم البته با ریزه داستان های زیاد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد